کاش جایی بودم که نوشتن شغل بود. میشد خزعبلاتی که ترشح میکنی را تبدیل به پولی کنی که باعث شود یکی جلویت پلو فسنجان بگذارد که کوفت کنی، یا نوش جان کنی، یا هر چه؛ برای آن یکی چه فرقی میکند تا وقتی بتوانی پولش را بدهی؟

کاش جایی بودم که نوشتن شغل بود. میشد خزعبلاتی که ترشح میکنی را تبدیل به پولی کنی که باعث شود یکی جلویت پلو فسنجان بگذارد که کوفت کنی، یا نوش جان کنی، یا هر چه؛ برای آن یکی چه فرقی میکند تا وقتی بتوانی پولش را بدهی؟
گفتم کاری ندارد. خودم را میزنم به خواب باز هم. نمیشنوم که نوبهار آمد و شد باز دل من دیوونه... نمیبینم که شاخهها سفید و صورتی میشوند. تقویم را ورق نمیزنم. کاری ندارد. خیال میکنم هنور برفها آب نشده که از سینهکشِ کوه بتازی با اسبی، پرایدی، چیزی و برسی به خانهام و منِ با لبخند به انتظار ایستاده را برداری ببری به جاهایی دور و دورتر بیسوال. خیال میکنم بهار ایستاده و یک بار هم که شده نیامده.
کاری ندارد که. خواب زمستانی ادامه دارد تا ابدیتی که تو شاید بیایی...
نه اینکه فیلم خوبی باشد فقط زیر گل درشتیهای لوس همیشگی حقیقتی جریان داشت که خیلیها زندگیاش کردهاند و از قضا آنها همانها بودند که اصلا فیلم را ندیدهاند چون زندگی گُهتر از این است کهای بابا برویم سینما یا دانلود کنیم یا چی؟ تمام ریشه و تنه و شاخ و برگ را موریانه خورده باشد، روزها در تقلا و شبها در آه بگذرد، ریز و درشت شلنگِ عن را روی هم باز کنند، سیلی بزنند و لگد بخورند و بعد، صبح فردا کنار یک سفره بنشینند، لباس پلوخوری بپوشند، جشن تولد بگیرند و جوری زندگی کنند که "انگار" هیچ اتفاقی نیفتاده نه فقط برای یک روز بلکه برای همیشه و بارها و بارها. این است حال ما.
"قضاوت نمیکنم" خیلی نارساست. ذهنِ بیمارِ خستهء پاچهگیرِ امثال من را میبرد سمت میل شدید به بد دهانی که آخر اصلا مگر چیزی برای قضاوت هست؟ که بخواهند قضاوت بکنند یا نکنند و از ریشه حق باکلاسِ من "آدمِ سر در زندگی خود"ی هستم را قائل بشوند برای خودشان؟ یک گُهی هست به نام زندگی و همه سر خوان نعمتش نشستهایم به چَرا. بیایید در مواجه با هم با دهان پر لبخند بزنید و زین پس بگویید " به من مربوط نیست".هان؟ خوشگلتر است. اینقدر هم تهِ ما را نمیسوزاند.
گرفتار نیستم. حیفم میاد با حرفای بی معنی بیام بشینم روبه روت. با تو باید چیزهایی گفت و شنید که دل رو صاف کنه و اخم رو باز. با تو باید کلمه هم اگه نبود، خوب نگاه کرد. نگاه کردن هم که کار هرکسی نیست.
آخرین بار که بارون اومد گفت بیا بیا دنیا رو مه گرفته! سینه خیز رفتم تا بالکن. راست میگفت. حال نداشتم بگم راست میگی. همینطوری نگاه کردم فقط. گفت فکر کن الان اون پایین توی مه چند تا زامبی منتظرن تا بهمون حمله کنن، اصن شاید این مه سمیباشه، مثلا اگه بری توش تا ابد به آدما میگی الاغ! یهو دیدی پوستت نارنجی شد و هر وقت بشکن زدی صدای کلاغ اومد از بین انگشتات. داشتم فکر میکردم این مه چه مشکل دیگهای هم قافیه با الاغ و کلاغ ممکنه بسازه که نگام کرد. گفت از پس مه و زامبیا شاید برنیام ولی پیشت میمونم...
از خبرهای خوب متنفرم. از بس بی دوام و مزخرفن. عمر هیچ خبر خوبی برام بیشتر از ۲۴ ساعت نیست. نهایت ۲۴ ساعت. بعدش دوباره بارونِ گُه و ناخوشیه که میباره. نمیدونم از کی، ولی مدتهاست که خبرای خوب خوشحالم نمیکنن، به جاش تن و بدنمو میلرزونن. میدونم که باید منتظر اشک باشم. به مزخرفاتِ جذب و فلان اعتقادی ندارم. و حالم از خودم بهم میخوره که هربار امیدوارتر از قبل با خودم میگم این دیگه آخرشه، این یکی دیگه عطرش موندگاره، این یکی دیگه قراره خوشیا رو دنبال خودش بیاره، حداقل واسه یه ماه، یه هفته ... و بعد محکم تر و کاری تر از قبل، با مخ میخورم زمین.
خسته ام. فرسوده ام. دلم ثبات میخواد. یه گُهِ همیشگی حداقل. یه چیزی که هی زیر و رو نشه. من دیگه خبرای خوب نمیخوام.
سرمو از زیر برف در میارم. باز میبینم نیستی. اینجا نمیشه گریه کرد، بغض کرد حتی، باید به صد نفر جواب پس بدی. میرم سراغ وبلاگها. میخونم میخونم میخونم. از این وبلاگ به اون پیوند از اون یکی به دیگری. یه وِردِ قدیمیرو تکرار کنی، همون نتیجه قدیمیرو میده؟؟ مثل قدیم بخونم و بنویسم، ظاهر میشی؟
تعداد صفحات : 0